یه داستان عبرت آموز

ساخت وبلاگ

ﺳﺎﻟﻬﺎ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺪﺍﺭﺱ، ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ بازيگوشى ﺑﻪ ﻧﺎﻡ غلام درس ميخواند.

ﺭﻭﺯﯼ خانم معلمش كه از شيطنت هاي او به تنگ آمده بود با او دعواي سختي كرد و به او گفت كه

در آينده هيچ چيز نميشود .

غلام آنقدر در مقابل هم كلاسي هايش خجالت زده شد كه مدرسه خود را عوض كرد و تا سالها

كسى از او خبر نداشت.

بيست ﺳﺎﻝ گذشت

ﺧﺎﻧﻢ معلم  ﺑﻌﻠﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻗﻠﺒﯽ ﺩﺭﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺴﺘﺮﯼ ﺷﺪ ﻭ ﺗﺤﺖ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ ،

ﻋﻤﻞ موفقیت آمیز بود  ،

ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪﻥ ، ﺩﮐﺘﺮﺟﻮﺍﻥ ﺭﻋﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﻮﺩ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻭﯼ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﺩ

ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻭﯼ ﺗﺸﮑﺮﮐﻨﺪ

ﺍﻣﺎ ﺑﻌﻠﺖ ﺗﺄﺛﯿﺮ ﺩﺍﺭﻭﻫﺎﯼ ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺣﺮﻑﺯﺩﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ.

ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻟﺒﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ

ﺍﻣﺎ ﺭﻧﮓ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺑﻮﺩ

ﮐﻢ ﮐﻢ ﺻﻮﺭﺗﺶ  کبود شد

ﺗﺎﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﮐﺘﺮﺟﺎﻥ ﺑﺎﺧﺖ ،

ﺩﮐﺘﺮ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ،

در حالی  که هیچ صدای  هشداری از دستگاه های  کنترل کننده شنیده نشده 

پس از بررسی متوجه شدن

ﻧﻈﺎﻓﺘﭽﯽ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺩﻭﺷﺎخه ﺩﺳﺘﮕاﻩ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ

ﻭ ﺷﺎﺭﮊﺭ ﮔﻮﺷﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺁﻥ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ


 بله اون نظافتچی کسی نبود جز


غلام ! ! !

ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯾﻦ غلام دکتر شده ؟ !

نه بابا  خانم معلم درست حدس زده بود  غلام هیچی نشد

 

مطالب عارفانه...
ما را در سایت مطالب عارفانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2amirsa13945 بازدید : 206 تاريخ : چهارشنبه 12 دی 1397 ساعت: 16:08